آفتاب آرزو
می شود با گردش چشمی دلی را شاد کرد
عاشقی را عاشقانه در جهان فریاد کرد
کام چون شد تلخ با احساس شیرین می شود
تیشه در این ماجرا دانی چه با فرهاد کرد؟
دست در دست نسیم و گل توان با یکدگر
شیوه ای نو در مرام عاشقی بنیاد کرد
زندگانی در قفس آیین انسانی نبود
اف بر آن اندیشه که این خانه را آباد کرد
آدم از اوج سپهرش بی نوا آمد فرود
زان سبب با مویه هایش این همه بیداد کرد
همچو نی از نای ما این نغمه می آید برون
رحمت حق باد بر آنکس که ما را یاد کرد
آفتاب آرزوهایش درخشان از امید
آنکه فکر بسته ای را با غزل آزاد کرد
سید علی کهنگی تیر1398
@sayedalikahangi