غزل کربلا
باز دلم مویه و بی داد کرد
از غل و زنجیر و سفر یاد کرد
باز شده راهی دشت بلا
راهی سرهای ز پیکر جدا
باز گرفته عطش کربلا
خاطره ی تلخ هجوم بلا
غافله ای خیمه به صحرا زده
خیمه ی عشقی که به دلها زده
می شود این دشت پر از هلهله
مرحله تا مرحله با حرمله
قصّه پرواز به سوی خدا
می کند آغاز نی بی نوا
قصّه ی هفتاد و دو تن با وفا
هم قدم و هم سفر و همصدا
یک طرف قصّه علی اکبر است
آنکه همانند به پیغمبر است
قلب سپاه ستم از هم شکافت
بسکه دلیرانه به دشمن شتافت
عاقبت آن سرو بلند آسمان
نقش زمین گشت به تیغ و سنان
حضرت عبّاس علمدار عشق
تکیه گه حضرت سالار عشق
چشم امید همه ی کاروان
بود به عبّاس علی آن زمان
ساقی یه لبهای عطشناک شد
آب ز شرمنده گی اش خاک شد
تشنه لب از علقمه آمد برون
با بدن پاره و غرق به خون
آه از آندم که شود نا امید
چشم امیدی که به ره شد سپید
کودک شش ماهه ی آن شاه دین
تلخ ترین قصّه ی این سرزمین
کودک شش ماهه و تیر و گلو
اف به تو و بر شرفت ای عدو
حسن ختام غزل کربلا
هست حسین و سر از تن جدا
هر چه که گفتند ازینجا کم است
واقعه در واقعه ی عالم است
هر که ز دل دشمن بیداد شد
همسفر حضرت سجّاد شد
سید علی کهنگی. عاشوری1398
@sayedalikahangi