شهرزاد قصه

غزل میروید ازهرگل چو بیند باغبانش را
به لبخندی شکوفاکن چوخورشید آسمانش را
به بارآخرنشست اشکی که جاری شد زهجرانت
به دریا می رساند چشمه منظور روانش را
بهاراست ونسیم است وجوانی و خرامیدن
خوشاچشمی که بیندزیرو بم های نهانش را
به امید شبی از عمرما طی شد هزاران شب
که گوید شهرزاد قصّه ی ما داستانش را
به زندان می کشاند یوسف جان را زلیخایی
که گیرد چشم نامحرم حریم آشیانش را
به پاس بی قراری های دوران جنون ایا
دهد رخصت که بوسم خاک راه کاروانش را
به هر روزی به هررازی به هرسوزی به هرسازی
به خدمت ایستادم تا که گیرد امتحانش را
@sayedalikahangi